ب

ساخت وبلاگ
درد کشیدن‌ها و خون‌ریزی‌ها که ادامه پیدا کرد، زمزمه افتاد و بعد حدیث مکرّر شد که «بچه انداخته». می‌خندیدم هر بار. مدت‌ها بود از هاضمهٔ همه خارج بودم و قصد نداشتم خودم را ساده و قابل فهم کنم. بنابراین «پولیپ» که نتیجهٔ سرراست تصویربرداری‌ها بود نمی‌توانست برایشان جواب قابل اعتمادی باشد. به آن لختهٔ بزرگ گوشت‌آلود فکر می‌کردم که کف دست گرفتم، به کاپشن خونی‌ام، سرگیجه‌ها و لرز کردن‌هام، هجوم درد که شب‌ها بی‌خوابم می‌کرد. سقط جنین این همه مصیبت داشت؟ بعد از دو ماه و صد جور پزشک و نسخه، عاقبت به داروهای «دکتر دی» تسلیم شدم و قائله تمام شد. نگاه کرده بود توی چشم‌هام و گفته بود «بدنت زده زیر میز». گفته بود خون‌ریزی را قطع می‌کنیم امّا این‌ها، خودت که بهتر می‌دانی، شورشِ روان است و حاصل این همه «فروبستگی». فروبستگی، شرح حالِ دقیقِ من بود امّا کلید این قفل سنگین را گم کرده بودم. اگر می‌شد تصوّر کرد که رویاها بچه‌های ما هستند، من یک بچّه انداخته بودم. یک بچّه که فقط مال خودم بود.  ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 19 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 19:10

پاییز تا نیمه به صبوری و سکوت می‌گذرد. به دور شدن از آدم‌ها و بستن درها تا پیدا کردن صدای خودم. به نگفتن و نشنیدن، رانندگی بدون موسیقی، شب‌های بدون فیلم و پادکست، راه رفتن‌های طولانی، نشستن در تاریکی، نشستن آرام و بی‌واهمه در تاریکی. بیشتر غروب‌ها گوشهٔ پارک سر می‌رسند، آراسته و معطّر به توالی دلپذیر زرد و قهوه‌ای و نارنجی، بوی مرطوب برگ‌های چنار و تماشای شادی بچّه. بچّه‌های غزّه شبیه پسرک منند. شب‌ به شب برای نگاه‌های ترسیده و بدن‌های کوچکشان، برای زن و مرد و پیر و جوان گریه می‌کنم. دنیا کوچک و حقیر و هنوز هم زیباست. بی‌میل و دلزده‌ام. گاهی از سر خستگی و گاهی از سر اراده. با نخواستن، قدرتم را پس می‌گیرم. برای میم می‌نویسم «نمی‌دونم چی می‌خوام. فقط می‌دونم چی نمی‌خوام» و این شروعِ بزرگِ طرحی است نو برای بودنم. کلاف‌های سردرگمی را که به دندان باز نشده بودند، به بردباری و تسلیم می‌گشایم؛ همان وقت که می‌فهمم قرار نیست سؤال‌هایم جواب روشنی داشته باشند. سؤال‌هایم بخشی از منند، با من رشد می‌کنند و کامل می‌شوند. خیلی دیر امّا عاقبت می‌فهمم که ناکامی‌ها، دریچهٔ فرصت‌های تازه‌اند و سرخوردگی، من را با اشتیاق خودم آشنا می‌کند. کلاس‌های عصر دوشنبه و نوشته‌های «آدام فیلیپس» دو نسیم موافقند. به تعبیر استاد لابد وقتِ گشودگی به من رو آورده‌اند. هر دو مثل آینه شفّاف و روشن و بی‌رحمانه صریح و صادق. حالا که شعبده‌های دیگران تکراری است، نوبت می‌رسد به پرده برداشتن از بازی‌های ذهن و قلب خودم. با تماشای خودِ پیچیدهٔ هزارلای تو در تویم می‌ترسم، دلگرم می‌شوم، اشک می‌ریزم و می‌ ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 25 آبان 1402 ساعت: 14:55

قلّهٔ سفر؟ خواب. خوابیدن‌های وقت و بی‌وقت زیر لحاف سفید و تمیز هتل، با پنجره‌های گشوده و بوی شرجی و صدای نم‌نم باران. بدون رؤیا. بدون یاد.* تاریخ از بیست و یکم عبور می‌کند، بسته را می‌گذارم ته کمد و حدس می‌زنم برای همیشه همان‌جا بماند. آن کارت پستال سفید و آبیِ «سنگبار غم» و لباس سبز مغزپسته‌ای هم. همیشه مجبور بوده‌ام چیزهایی را پیش‌بینی کنم، خودم را برای چیزهایی آماده کنم. امّا دست آخر، هیچ‌وقت نمی‌شود واقعاً آماده بود. * دریا خیلی بزرگ بود، آسمان خیلی بزرگ بود، ابرها خیلی بزرگ بودند. تمام دنیای من اگر زیر و رو می‌شد، اگر بارها می‌شکستم و برمی‌خاستم و می‌شکستم، خم به ابروی طبیعت نمی‌آمد. دلم در اتصال با وسعت دریا، آرام بود. غمی یا اضطرابی یا حسرتی نداشتم، هیچ‌چیز کم نبود.  * در حافظه‌ام به عقب می‌روم و دنبال نقطهٔ شروع می‌گردم. کار ناممکنی است. فقط می‌دانم که همه‌چیز از آن شب دگرگون شد. بر پردهٔ سفید، محسن نامجو «زلف» را همراه ارکستر سازهای بادی هلند اجرا کرده بود و من در حیرتِ زنجیرهٔ تصادف‌‌های غیرتصادفی به خوابگردها می‌مانستم. بعد در سنگینی سکوت، صدای کوبش قلب خودم را شنیدم. او خندید و با انگشت اشاره‌ دو ضربهٔ آرام به گردنش نواخت، جایی پایین‌تر از گوش چپ، که یعنی «این‌جا را ببوس». طولانی و با تردید نگاهش کردم. * در قهوه‌خانه‌ای بین راه، نان تازه را که داغ از تنور سنگی در آمده بود لقمه کردم. گفتم چایم را پررنگ‌تر بریزند و نگاهم را به پیچ و خم رودخانه سپردم. سفر را برای همین دوست داشتم. برای بی‌عجله بودن، بی‌ ساعت و تقویم بودن، بیرون ایستادن از قاعدهٔ معمول زمان و مکان. ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 14:35

می‌شمارم. این هفتمین بار است که تا ته آن کوچه رفته‌ و برگشته‌ام. پی سراب دویدن، آزمون است یا نفرین؟ چه حکایتی! پرندهٔ هراسان، عاقبت در دست‌های قوی و مطمئنّ صیّاد آرام می‌گیرد. رهایی بهتر است یا دمی آرام گرفتن؟ کاش نوبت سفر برسد و راه بیافتم پی لالایی گنگی در دوردست. یک روز عاقبت باطن چیزها را می‌بینم و راه، مرا پیدا می‌کند. این را زمانی به خودم وعده می‌دهم که بی‌مُهر و شتابزده امّا با قلب حاضر گوشهٔ سالن تاریک نماز می‌خوانم. جایی نماز می‌خوانم که کسی نخوانده و قبله را نمی‌شناسد. تمام روز با بی‌قراری‌ام مدارا می‌کنم، با قصّهٔ دیگران خودم را فراموش می‌کنم و جلسه‌ پشت جلسه پیش می‌برم. شب، عطر یاس‌های رازقی‌ که تازه شکفته‌اند تسکینم می‌دهد. از پنجرهٔ اتاق نگاه می‌کنم به حیاط همسایه. استخر خانهٔ متروک، پر از آب است و برگ‌های خشک شناور. شبانه در کنارش آتش افروخته‌اند. نمی‌فهمم چرا و می‌اندیشم که همه‌چیز بی‌ربط است. باران و رعد و طوفان نیمهٔ مرداد، سرماخوردگی چلّهٔ تابستان، قهوهٔ شش و سی دقیقهٔ صبح،... همه‌ با جنون من هم‌سو است و دارم به این پراکندگی خو می‌گیرم.  ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 16:48

بعد از چهار سال رفتم به مجلس قدیم و نشستم همان گوشهٔ همیشگی. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. سخنران داشت از رنج می‌گفت که پالاینده است و من حالا بهتر می‌فهمیدم. حالا روشن‌تر بود معنای زنده‌-گی که رشته به رشته با مرگ در هم تنیده است. می‌دانستم که تنها یک ایمان عظیم می‌تواند زیستن و مرگ را از جان کندن فراتر ببرد. دیگر از تردیدهایم نمی‌ترسیدم، سؤال‌هایم را دوست داشتم، شرمم کمتر و اشتیاقم اصیل‌تر بود. سرشتم را بهتر می‌شناختم؛ بله «فرشته عشق نداند که چیست، ای ساقی». رفتن‌ها و برگشتن‌هایم، چرخیدن محتومی بود در یک حلقهٔ اتّصال ناگسستنی. تنها آمده بودم امّا تمام‌تر بودم، آرام‌تر بودم. سیاهی‌های روضه، نواها، زمزمه‌ها و اشک‌ها برگشته‌اند. گاهی هم خانه به مسافر برمی‌گردد. گاهی هم کشتی به طوفان‌زده‌ها می‌رسد.  ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 10:41

آدم‌های حوالی‌ام غمگینند و هریک دچار بحران فرساینده‌ای. سین در آغوشم گریه می‌کند، نون در آغوشم گریه می‌کند، کاف... غرورش اجازه نمی‌دهد. بغض را قورت می‌دهد، اشک را که توی چشمش جمع شده پشت پلک‌ها قایم می‌کند، سر می‌گذارد روی شانه‌ام و به خواب می‌رود. حالا از پریشانی دیگران کمتر دستپاچه و دلگیر می‌شوم. سر یک سفره درد را لقمه می‌گیریم، با هم قسمت می‌کنیم و کم و زیادش را می‌چشیم. روزهای تابستان شورند. ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 48 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 1:44

قبول کن ما به کلمه‌‌‌ها بد کرده‌ایم. دست‌مالی و بی‌حیثیت شده‌اند، هویتشان را دزدیده‌ایم. پرحرفیم. تعریف و تفسیر و قول و قسم‌ها را مثل خلط اضافه تف می‌کنیم بیرون. گفت‌‌و‌گوهامان، اتوبان‌های یک‌طرفهٔ ولنگار و بی‌مقصدند. یاد، مثل ورد نامفهومی لقلقهٔ زبان‌هاست. «لقلقهٔ زبان»! ببین کلمه در جای خودش چه زیباست و دقیق. سخن، اسباب رقابت و تفاخر است. کلمه‌ها پوچند وقتی نشانی از دل ندارند. نگاه کن. بی‌دهان و بی‌وزن همه‌جا پراکنده‌‌اند مثل حباب‌. دست و پاگیرند، بی‌قوّتند. نه آبی گرم می‌شود از گفت و شنودشان، نه چیزی را به حرکت وا می‌دارند... دلسرد که می‌شوم،‌ تنها کلمه است که در عمق تاریکی شعله‌ می‌انگیزد. کلمه‌ها مرهمند؛ اگر چشم و گوش تیز کنی و دریابی‌شان. همان‌ اوقات که پناه می‌برم به سکوت، مسافر و مأنوس کلمه‌ها می‌شوم. فاتحانه یک به یک را پس می‌گیرم. این شب‌ها کلمه‌هایی پیدا کرده‌ام که مال منند. پیش خودم زنده نگه می‌دارمشان؛ مثل آتش دور از دستِ باد. ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 47 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 1:44

نشسته‌ایم روی مبل و مرغ طعم‌دار کبابی می‌خوریم با سالاد پرادویه ای که دور لبم را می‌سوزاند. دِیمی‌ین رایس می‌خواند It takes a lot to breathe, to touch, to feel... و من بغضم را با آب سرد هُل می‌دهم پایین. شنیدنش نفسگیر است درست حالا، که گرفتار لذّت دردآلودِ کندن زخمم. نفس‌زنان از ارتفاعی بالا می‌روم و هر بار از پرتگاه بلندتری سقوط می‌کنم. بدون فریاد. در سکوت محض. پاهایم را جمع می‌کنم توی شکمم، خیره می‌شوم به منظرهٔ شهر و با یأس از خودم می‌پرسم «تا کِی؟»... ساعت‌ها یک به یک گذشته‌اند. باز وقتش رسیده که بگوید بمان و من نگاهم را بدزدم چون بهانه‌های رفتن همیشه بیشترند. چون زور ترس می‌چربد ولو اینکه درمانگرم بگوید این همه ترس را از جای دیگر آورده‌ای. کاش زمان ایستاده بود همان دم که دستش را تنگ دورم حلقه کرد و در گرمای تنش حل شدم. در امتداد بوسه‌ای کاش. یا در لحظهٔ آرامِ به خواب رفتن با نوای شمردهٔ دم و بازدم. پای ماندن ندارم و جای توقّف نیست، پس زمان باید بایستد که نمی‌ایستد و ضرباهنگ قاطعش را تکرار می‌کند؛ تلاقی و عبور. کلام را کجا بنشانم که «بی‌چیز و نارساست»، بدن را کجا که ظرف کوچکی است، و دل را کجا که این همه عاجز است؟ در را می‌بندم و به وسعت دنیا برمی‌گردم با همان تی‌شرت مردانهٔ سفید که زیر مانتو گشاد است و بوی روغن داغ شده در فر و تن او و عطر خودم بر آن مانده. تا چند قدم از بی‌وزنی نامتعادل‌ام. توی سرم حافظ می‌خوانند. حالاست که باید جرعه بیفشانم بر خاک یا منم آن جرعه که ریخته؟ چقدر خالی‌ام.&nbs ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 37 تاريخ : جمعه 30 تير 1402 ساعت: 1:44

خردادِ تهران شبیهِ حال من است. صبح‌های آرام که خیلی زود گرم و پرهیاهو می‌شوند. بعدازظهرهای کش‌دار و کسالت‌بار. عصرهای ناگهان و بی‌دلیل تاریک. طوفان‌ بی‌مقدّمه که ظرف چند دقیقه همه‌چیز را از جا می‌کَند. ویرانی. کوچه‌های پر از خاک و شاخ و برگ پراکنده، درختی که از کمر قطع شده، شیشه‌های شکسته. رعد و برق‌های شبانه. باران‌‌های پراکنده با عطر خاک. نیمه‌شب‌های خنک و از هوش رفتن در تشک نازک کف اتاق بچّه. از هوش رفتن و به هوش آمدن با زمزمهٔ خواب‌آلودش که می‌خواهد دستش را بگیرم. به خواب غلتیدن با دست گرم و نرم کوچکش در دستم... صبح با تن کوفته بیدار شدم و ظهر نشده با تلنگری شکستم. برای دوّمین بار بود که ماجرا با همین ترتیب تکرار می‌شد؛ گفت‌و‌گویی رنج‌آور و بی‌حاصل، پریشانی بی‌اندازه‌، درد در قفسهٔ سینه‌ام، درد زیر شکمم، و ناگاه خونِ بی‌موقع. بعد از این همه سال تازه فهمیده‌ام که باید به بدنم نگاه کنم، به بدنم گوش کنم. بدنم چیزی را که نباید تحمّل کنم، پس می‌زند. بدنم طلب می‌کند، می‌گوید بگیر. احساس ناامنی می‌کند، می‌گوید مراقب باش. گاهی خودش را جمع و گاهی خودش را رها می‌کند، برافروخته می‌شود، نفس کم می‌آورد، بی‌جان می‌شود. درمانگرم جلسهٔ آخر مدام تکرار کرده بود که «این ‌bu-outه، باید برنامه‌ای بریزیم». bu-out را چطور می‌شود به فارسی برگرداند؟ فرسودگی؟ خستگی؟ به‌ گمانم نمی‌شود. تصوّر کن کبریتی را که سوخته و به آخر رسیده امّا مجبور است روشن بماند. چطور می‌شود برایش برنامه ریخت؟ نیمه شب است، باران می‌آید. داغم، چیزی درونم مدام در حال سوختن است. شب‌ها درها و پنجره‌ها را باز می‌گذارم و در مسیر باد می‌خوابم. ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1402 ساعت: 22:00

یکی از شب‌های پاییز (+) خانم ت، پیرزن ساکن واحد ۱۰ بی‌سر و صدا رفت. خسیس و بدبین و به‌شکل غیر قابل توضیحی جالب و در لحظه‌هایی حتی قابل دوست داشتن بود. هر روز کند و پاکِشان سرک می‌کشید دور ساختمان و پارکینگ و حیاط، چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و زیر لب یکریز غر می‌زد و تا چشمش به کسی می‌افتاد بلند بلند دربارهٔ این همه اسراف‌کاری تذکّر می‌داد. بعد از مرگش چند روزی برو و بیا و صف تاج‌های گل بود و بعدش دیگر هیچ. پیرپسرِ نخراشیده‌اش کمی محزون به‌نظر می‌رسید امّا از آن همه گریه و آشفتگی که وقت مردن گربه‌اش از او دیده بودیم خبری نبود. چند ماه بعد بالاخره دلی از عزا در آورد و یک بنز اِس‌-کلاس نوک مدادی نو آورد و گذاشت جای پژو پارس سفید لکنته‌اش. هر از گاهی می‌بینمش که دور ماشین قدم می‌زند و سیگار می‌کشد، وقت راه رفتن شکمش را بیرون می‌دهد و چانه‌اش را بالا می‌گیرد و با افتخار و گشاده‌رویی لبخندی می‌زند که با قیافهٔ عبوس گذشته‌اش خیلی توفیر دارد. خانم ت رفته و به جایش یک بنز اس-‌کلاس نشسته گوشهٔ پارکینگ و چراغ‌های حیاط تمام روز روشنند. *** کاف گفته بود «وابسته شدن تباه‌ترین کار دنیاست». یک هفته بعد از جوان‌مرگ شدن غیرمنتظرهٔ الف، دوستانش را دیده بود سر میز رستوران که می‌گفتند و می‌خندیدند و برای تعطیلات برنامهٔ سفر می‌چیدند. الف به همین سادگی برای همه تمام شده بود. کاف بهت‌زده و هنوز سوگوار بود. سوگواری‌اش ادامه پیدا کرد تا حالا و افسردگی فراگیر و عمیقش. برای چندمین بار یاد گرفته بود که دنیا بی‌رحم است، کسی به کسی اهمیت نمی‌دهد، نباید به آدم‌ها اعتماد کرد و دوست داشتن جز رنج حا ب...ادامه مطلب
ما را در سایت ب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkan-aana بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت: 0:07